على درباره خدايش اين چنين مىسرايد .
« ستايش شايسته خداوندى است كه به رازهاى پنهان آگهى دارد و پديدههاى آشكار آفرينش بيانگر توانائى اوست ديدهها را توان ديدار او نيست ولى چون او را نمىبيند به انكار وجودش نپردازد ، دلهائى كه با دريافت عرفانى خويش ذات او را اثبات مىكنند هرگز بدرك حقيقت وجودش نميرسند و از شناخت ذات واجبش ناتوان مىمانند ، از همه چيز والاتر است و چيزى از او بالاتر نيست و در عين والائى بهمه چيز نزديكتر است و چيزى از او نزديكتر نيست ، با آنكه در برين پايگاه والاى هستى است از آفريدگانش دور نيست و با آنكه به همه مخلوقاتش نزديك است با آنها در يك جايگاه قرار ندارد خردها نتوانند صفات او را دريابند و بمرزبندى اوصافش بپردازند ولى خداى هرگز بندگانش را از امتياز شناختش باز نداشته و راه معرفت خويش بر آنها گشوده است ، همه پديدههاى هستى بر وجود او گواهى دهند حتى منكران خدا هم در دل خويش باين حقيقت راه يابند ، بلندتر از آنستكه بچيزى همانندش كنند و از آنچه تشبيهگران و منكران دربارهاش گويند والاتر و بالاتر است » (2)در اين گفتار على بلاغت را به انتها رسانيده و جناس و تضاد و ترصيع را هنرمندانه در سخن بكار برده ، نه آنكه بخواهد شعرى بسرايد و سجعى بسازد و لفظى بپردازد بلكه ، ذات خداى را در تجليات گونهگونش ستوده و ستايش را در ابعادى متضاد نمايش داده و فلسفه و عرفان و علم را بهم درآميخته و مفاهيم برين ماورائى را با معجزه كلام در قالب هنرمندانهترين سخنورى روزگار فرو ريخته است .
درست نگاه كنيد واژههاى پنهان ، آشكار ، ديده ، دل ، بلندى ، نزديكى ، ناتوانى خرد ، توانائى شناخت ، اقرار منكران اشتباه تشبيهگران ، چنان براى شناخت پروردگار بخدمت گرفته شدهاند كه انسان در اين فراز و نشيبها و تضادها و ابعاد گونه گون بحيرت مىافتد و بهيجان مىآيد و موسيقى و آهنگ كلام هم نيرومندترين استدلالهاى فلسفى را بصورت ترانهاى درمىآورد كه تارهاى گوش و دل را بنغمه مىآورد هم در انديشه فرو ميرود و هم قلب را بطپش مىافكند .
آنجا كه خداى را به آگاهى رازهاى پنهان مىستايد ، سخن از غيب و ماوراء ميگويد كه خدا خود پنهان است و به پنهانها آگاه و اين بحثى است ذهنى و ماورائى و متافيزيكى ولى ناگهان از پهنه غيب بصحنه شهود مىجهد و پديدههاى طبيعت را به ميان مىكشد و آنها را دليل وجود خدا ميداند و در اينجا سخن از علت و معلول است و يك درس فلسفى ناب و بيان نتيجهگيرى از يك انديشه وراى راستين .
ديده با اينكه او را نمىنگرد انكار نمىكند ، زيرا چهره او را در زيبائيهاى هستى متجلى مىبيند و انديشه انسان از نردبان طبيعت بالا ميرود تا ببام طبيعت بالا رود و از محسوس به نامحسوس پى برد و اين خود استدلالى كلامى است و على در اينجا بر كرسى تدريس علم كلام بالا رفته است .
ولى پس از ديده ، سخن از دل ميگويد يعنى از فلسفه و كلام به عرفان ميپردازد و اينك دل است كه او را مىبيند و زيبائيش را در خلوتگاه يكتائى در مىيابد و اين عرفانست همان دغدغه خداجوئى بىنهايت و عطش شديد انسان براى راهيابى بسرچشمه زلال شناخت خدا ، كه آخرين حد تكامل انسانست و راهى است راست و روشن براى رفتن بسوى بىسوئى ، براى جهتيابى و جهت گيرى ، جهتى كه در هيچ جهت نمىگنجد و سوئى كه در عين حال بىسوئى است ولى نقطه اوج و بيكران تكامل است ( و الى الله المصير ) ولى اين دل هم بژرفاى شناخت او نمىرسد ، زيرا متناهى را به نامتناهى راهى نيست و ممكن را با واجب سنخيتى نمىباشد و بيدل از بىنشان چه گويد باز ، ولى بهرحال ، اينقدر هست كه بانك جرسى مىآيد ، و برقى است كه از خرگاه معشوق به خرمن مجنون مىافتد و ميسوزاندش و سراپا شعلهاش ميشود كه نمايش همان برق است و سوزى است كه سازى دارد .
شگفتا خدا والا و بالاست و در استواى علوى برتر از همه چيز تجلى مىكند ولى همچون خداى ذهنى افلاطونى نيست كه هيچكس را بشناخت و قرب و مهر و نور لطف او راهى نباشد بلكه در عين والائى و بلندى آنسان نزديك و پائين است كه بهمه چيز از هر چيز نزديكتر است ، تا انسان احساس تنهائى نكند و هراس غربت او را فرا نگيرد و سراسيمه و ديوانه نشود و يا او را آنقدر دور نداند كه دور از چشمش بنافرمانى و عصيان پردازد كه ( الله معكم اينما كنتم ) خدا با شماست هر جا كه باشيد .
ولى با آنكه از رگ گردن بما نزديكتر است چنان نيست كه با ما در يك جاى قرار گيرد ، يعنى درون خرقه درويش رود و در جان جوكيان و مرتاضان فرو رود و يا بقول بودائيان در وجود كوه و رودخانه و مرغ و مار و انسان و قورباغه و درخت و ستاره حلول كند و يا بعقيده چينىهاى باستان در پيكر امپراطوران جاى گيرد و بعقيده مسيحيان در وجود فرزندش عيسى ظاهر شود . .
خردها نتوانند صفاتش را بدانسان كه هست باز شناسند و براى هر كدام هندسهاى ترسيم كنند و مرزى بسازند كه در آنصورت به تحديد اوصافش پرداختهاند و بتعددش كشاندهاند و صفاتش را از ذاتش متمايز ساخته و مركبش دانسته و از يگانگيش انداختهاند ولى معاكسا آنچنانهم نيست كه عقول از معرفتش محروم مانند بلكه آنچنان هويداست كه چوپانان امى و پيرهزنان عامى هم او را از ديدن ستارگان و چرخش چرخ ريسندگى هم بشناسند و بدرگاهش راه يابند ، بلكه ماه و ستاره و كاه و كهكشان و دد و دام هم خواه و ناخواه به آستانش سجده برند كه ( و الله يسجد من في السموات و الارض ) باز ، على از عرفان به علم ميگرايد و از پديدههاى هستى و آيات آفرينش سخن مىگويد كه با شناخت علمى طبيعت و در پىگيرى حس و تجربه و از مسير علم هم ميتوان بخدا راه يافت و اين راه بحدى روشن است كه حتى منكران خدا و آنها هم كه براى ماده و طبيعت اصالت قائلند در كاوشها و بررسيهاى علمى خويش بجائى ميرسند كه بهتزده مىگويند پاسخ هزاران چراها و چگونههاى ما را يك كلمه ميدهد و آن كلمه خداست ولى اين خدا خدائى نيست كه او را در محيط تنگ و تاريك طبيعت بچيزى همانند كنند و با انديشههاى نارسا و زبانهاى كوتاه خود درباره اش چيزى بگويند تعالى الله عما يقول المشبهون به و الجاحدون له علوا كبيرا در خطبهاى ديگر ، (3)يكسره بفلسفه مىپردازد و اين بيابانى مكتب نديده و از فلسفههاى آتن و اسكندريه و هندوچين و رواقيون و مشائيون و كلبيون و سوفسطائيون و ديگر انديشمندان بر كنار مانده ، در اوج والاترين انديشههاى فلسفى از كائن و حادث و عدم و وجود و مقارنه و مزايله و حركت و آلت سخن ميراند و خدايش را در اين منهج پيچيده مىستايد و ميگويد .
« بودهاى كه پديده نيست ، از نيستى به هستى نيامده با همه چيز هست نه آنكه هم سنخ و همسر و همطراز آنها باشد و از همه چيز بدور است نه آنكه آنها را از افاضه وجود بركنار دارد فاعلى كه در فعل ايجاد ، بخود حركتى ندهد و ذاتش دگرگونى نپذيرد و براى آفرينش ، به ابزارى نيازمند نباشد ، بينائى كه پيش از آنكه مشهودى پديد آيد بينا بوده و يگانهاى كه پيش از هستى موجودات تنها بوده و از تنهائى خويش بهراس نيفتاده است ،
آفرينش را او پديد آورد و هستى را او آغازيد بدون انديشه و نقشه و بدون آزمايش و تجربه ، بىآنكه بخويش جنبشى دهد و در آفرينش بسختى و اضطراب افتد . هر موجودى را بهنگام خويش بيافريد و ذوات العباد و حالات گوناگون پديدهها هماهنگى و ائتلافى فراهم آورد و براى هر كدام غريزهاى پديد آورد و همانندش را همراهش ساخت ، پيش از پيدايش هر چيز از چگونگى آن آگاهى داشت و مرز و انتهايش را مىشناخت و پيوندها و كرانههاى آنرا مىدانست » در اينجا ، امام از وجود خدا سخن ميگويد كه قديم است و براى او آغازى نيست و هرگز پديد نيامده و هميشه بوده است علت العللى است كه معلول نيست سلسلهجنبان زنجيره علتها و معلولهاست ولى اين زنجيره بوجود او پايان مىيابد و پيش از او چيزى نيست او از همه پيش است و پيشين است و بىپيش است و بىآغاز است و قديم است و كائن ، روزگارانى بىزمانى بوده و زمان و مكان مفهوم و مصداقى نداشته و او در آن روزگاران تنها بوده بىآنكه همدمى بخواهد و يا از تنهائى خويش بهراسد .
در اينجا امام هستى را حادث ميداند و برعكس انديشمندان كوتهانديش ، جهان را قديم نمىداند ، زيرا از لحاظ فلسفى تعدد قديم پيش مىآيد و توحيد به مخاطره مىافتد و از جنبه طبيعى هم ماده نمىتواند قديم باشد كه بقول فرانك آلن در آنصورت همه انرژيها نابود مىگردد ، پس هستى حادث است و تازه و جديد است و خداوند بديع است و نوآور و نوساز و مبتكر ولى در اين ايجاد و آفرينش نيازى بتفكر و طرح و نقشه و تجربه ندارد زيرا طرح و آزمايش ، دليل نادانى است و خداوند بذات خود عليم است و ديگر آنكه تواناست و با توان خويش موجودات را بيافريده و از ناتوانى خويش بسراسيمگى نيفتاده است ، پس امام در اينجا علم و قدرت خداوندى را ثابت ميكند و دقيقتر و مهمتر آنكه ميگويد خداوند در ايجاد آفرينش حركت و جنبشى بخود راه نداد يعنى از حالى بحال ديگر نگرائيد ، يعنى ذات مجرد پروردگار دچار تغيير و دگرگونى نميشود و حادثاتى بر او رخ نميدهد و محل وقايع قرار نميگيرد و بالاخره جهان را بدون ابزار بيافريد و در اين سخن بىنيازى پروردگار ثابت ميشود كه الله غنى عن العالمين و چون مردى از امام خواست كه خداى را برايش چنان بستايد كه گويى او را مىبيند ، از چنين درخواستى خشمناك شد و همه را بمسجد فرا خواند و بمنبر رفت و چنين فرمود .
نظرات شما عزیزان: